|
||
جستجو
پیوندهای روزانه
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 33 بازدید دیروز: 11 کل بازدیدها: 188697 مرد جوانی که معلم شنا و دارنده ی چند مدال بود به خدا اعتقادی نداشت او چیزهایی را که درباره ی خدا می شنید مسخره می کرد
شبی مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت چراغ خاموش بود اما نور ماه کافی بود مرد به بالا ترین نقطه ی تختهی پرش رفت ودستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود ناگهان سایه ی بدنش را همچوصلیبی روی دیوار دید احساس عجیبی کرد از پله ها پایین آمد چراغ ها را روشن کرد ودید آب استخر برای تعمیر خالی شده
موضوع مطلب : منوی اصلی
آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ
|
||